سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق

نا گهان معلم شدم یکشنبه 87/5/20 ساعت 3:11 صبح

به نام خدا

در زیر خاطرات یک معلم را میخوانید که از سایت تابناک کش رفته ایم ×!!!

خاطرات جالبی است ؛ افسوس که دیگر چنین معلمانی کمتر دیده میشوند .

 

: تازه گواهینامه رانندگی (تصدیق) گرفته بودم. مرشد ما یک روز عصر که یکی از رانندگان سرویس نیامده بود، به بنده فرمود: «فلانی، این بچه‌ها بیش از یک ربع است که منتظرند. لطفا اینها را برسان».

 

و چون همگی کار مدرسه را از آن خود می‌دانستیم، بنده اطاعت امر کردم. بچه‌ها توی ماشین شادی و سروصدا داشتند. به ایشان گفتم: «سروصدا نکنید تا من یک شعر بخوانم؛ شما هم با من بخوانید».

 

گوش دادند. از شعر فارغ شدیم. معما طرح کردم. تمام شد، لطیفه گفتم. تمام شد، هنوز چند نفر مانده بودند. قرار شد با هم «نان بیار، کباب ببر» بازی کنند. همچنان بود تا آخرین نفر هم پیاده شد. داستان و قشقرقی از فردا به پا شد که نپرس. قرار شد عصر هر روز بنده با یکی از سرویس‌ها بروم و همین کارها در سرویس انجام شود؛ بنابراین، یک کار به همه کارهای روزانه‌ام اضافه شد و مرتبا تا آخر سال در همه سرویس‌ها دور زدم.

 

 

 

چاره نگرانی نوآموزان

بعضی از بچه‌ها خیلی به خانواده وابسته بودند چنان‌که گاهی یکی‌شان می‌گفت، من دیگر به مدرسه نمی‌روم. قرار بر این شد که بنده صبح‌ها در همان سرویسی باشم که آن بچه هست، تا او به حال و هوای بنده بیاید. این کار هم شد.

 

در یک روز سرد زمستان در منطقه شمال شهر، مادری با فرزند خود دم در خانه منتظر ما بود. وقتی رسیدیم، فرزندش را سوار مینی‌بوس کرد و بعد سرنشینان را شمرد و از ما خواست چند دقیقه‌ای صبر کنیم. اطاعت کردیم. آنگاه با یک کتری شیرکاکائوی داغ و چند لیوان در یک سینی آمد و با اصرار زیاد آن شیر را به همه ما خورانید و رفت. این البته آخرین بارش نبود. از فردا تا آخر اسفند آن سال، همه روزه آن مادر بسیار باعاطفه چنین کرد، اما این آخر کار نبود. سروصدای این کار به سرویس‌های دیگر هم کشیده شد و در جلسه مادران مطرح گردید. در آن جلسه، این مادر برخاست و گفت: «بچه من از مدرسه فراری بود، فلانی دو تا کار با او کرد و او به مدرسه علاقه‌مند شد. من خود را مدیون او می‌دانم و با این کار می‌خواستم گوشه‌ای از مراتب سپاس خود را نشان دهم و این کار را با میل و علاقه خودم انجام می‌دهم».

 

اول این‌که وقتی فرزندم چادر مرا در مدرسه گرفته بود و گریه می‌کرد و مرا در حضور بچه‌های دیگر و مربیان مدرسه رها نمی‌کرد، بینی او آمده بود روی لبش و با اشک‌هایش قاطی شده بود و او زبان می‌زد تا آن را کنار بزند. فلانی [بنده] آمد در گوش او گفت: «بیا من بینی تو را پاک کنم. بعد به گریه ادامه بده» و دستمال را از جیب خودش درآورد و صورت او را پاک کرد و گفت: «اگر با گریه‌های بعدی دوباره اینطور شد، بیا تا من پاک کنم» در حالی که دیگران فقط می‌آمدند و می‌گفتند، گریه نکن و او بدتر می‌کرد. این کار او باعث شد که فرزندم دیگر گریه نکرد.

 

کار دیگر این‌که همان صبحی که فلانی سوار سرویس بود، فرزندم گفته بود که به فلان دلیل امروز به مدرسه نمی‌روم. وقتی به او وعده دادم که فلانی در سرویس است، او گفت می‌روم. وقتی خواستم به او شیرکاکائو بدهم، نخورد و گفت: «می‌خواهم ببرم در سرویس، با فلانی بخورم» من هم مجبور شدم برای دل او هم که شده، به همه بچه‌های سرویس بخورانم.

 

وی در جای دیگری می‌نویسد: در سال اول فرمودند که باید در باغ اردوی تابستانی شرکت کنیم و مسئولیت‌هایی داشته باشیم. پذیرفتیم. یکی از کارها، نظارت بر خوابیدن بچه‌ها بعد از ناهار بود. بیشتر آقایان از این کار سر باز می‌زدند و وقتی نوبتشان می‌شد، سخت‌ترین کارها را قبول می‌کردند و از این طفره می‌رفتند. بنده پذیرفتم.

 

اولین روز که بالای سرشان رفتم، گفتم: «بچه‌ها، لطفا فقط دراز بکشید، ولی نخوابید (خوابتان نبرد)، می‌خواهم برایتان قصه بگویم و همه باید بشنوید. لطفا و حتما و جداً نخوابید. درازکش باشید و بیدار. سعی کنید خوابتان نبرد و چشم‌هایتان را به زور باز نگه دارید».

 

ده تا پانزده دقیقه بیشتر از قصه گفتنم نگذشته بود که حتی یک نفر هم بیدار نبود و صدای خرخر همه بلند بود. تمام زنگ خواب که یک ساعت بود، به بهترین وجه برگزار شد. بنده وسطش رها کردم و رفتم برای خودم چای ریختم و برگشتم بالای سر بچه‌ها. یکی از مربیان دید و گفت: «ای وای ... الان بچه‌ها همدیگر را می‌خورند». وقتی گفتم که «الان یک نفر هم بیدار نیست» بسیار تعجب کرد. آنگاه همه بسیج شدند تا این منظره را ببینند. بعد هم با دوربین از آن عکس گرفتند. از فردا هم قرار شد هر روز بنده بچه‌ها را بخوابانم. جانم فدای مولایم علی(ع) که فرمود: «الانسان حریص علی ما منع» یعنی انسان به آنچه او را از آن منع کنی، حریص‌تر می‌شود و دلش می‌خواهد آن را انجام دهد.

 

 

 

 

 

*****: برپا کردن نماز جماعت ظهر و عصر و قصه بین دو نماز عجیب جاذب و جالب بود، به حدی که دانش‌آموزان برای آماده شدن و وضو گرفتن و پر کردن صف‌های جلوی جماعت برای شنیدن قصه بعد از نماز، از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. در این کار، هیچ زور و اجباری که در کار نبود، هیچ، دانش‌آموزان، یکدیگر را به زودتر آمدن ترغیب می‌کردند و در وقت اذان حتی یک نفر هم در حیاط یا جاهای دیگر مدرسه نبود. خاطره‌ای از آن روزها در این‌باره یادم مانده که خواندنش خالی از لطف نیست:

 

روزی صف‌ها تشکیل شده، مؤذن اذان گفته و مکبر ایستاده بود. همه منتظر حضور حاج‌آقا برای اقامه نماز بودیم. ایشان آمد و آرام مثل کوه روبه‌روی بچه‌ها ایستاد و فرمود: «امام جماعت شما امروز از عدالت ساقط شده و نمی‌تواند پیش‌نماز باشد. شما هم نمازتان را فرادی بخوانید، چراکه من امروز یکی از همکلاس‌های شما را تنبیه کردم و احتمالا به او باید دیه بدهم و از او رضایت بگیرم و از اولیای او هم رضایت و حلالیت طلب کنم و به درگاه خدای خود نیز از این بابت توبه و استغفار کنم تا باز بتوانم به روزگار قبل برگردم و اقامه نماز جماعت کنم.

 

این سخنان آرام و باوقار و صریح و روان و قاطع و مستدل و بی‌چون‌وچرای این زعیم روحانی چه کرد؛ هم درس داد و هم مرز گناه را شناساند. او، هم گناه و اشتباه خود را نمایاند، هم راه بازگشت را نشان داد و هم اشک بچه‌ها را درآورد. عده زیادی از آنان تکان خوردند و سالن را زاری و شور و شیون پر کرد و ایشان راه خود را کشید و رفت.

 

در حال خروج از سالن ناگهان یکی از بچه‌ها دوید و به عبای ایشان آویزان شد و به دست و پای ایشان افتاد و با گریه و زاری و التماس نالید که «تقصیر من بود، من بی‌ادبی کردم، حاج‌آقا، شما مرا برای رضای خدا و درست شدن خودم تنبیه کردید، من از شما گذشتم و شما را حلال کردم و راضی هستم و به خانواده‌ام هم هیچ ارتباطی ندارد و به آنان چیزی نمی‌گویم و از شما دیه هم نمی‌خواهم، شما را به خدا برگردید و به نماز جماعت بایستید...».

 

 

 

منبع:  کتاب «ناگهان معلم شدم»

 


نوشته شده توسط: کوچه های بی کسی


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
111737


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

عشق

:: لینک به وبلاگ ::

عشق


:: دوستان من (لینک) ::

دست نوشته
خط بارون
اس ام اس طنز بدو بیا بخون
امیر
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی
دیگر نباید خفت!!!


:: لوگوی دوستان من ::



















:: خبرنامه ::